مووی کاتیج

وورلی بعد از طلاق والدینش باید از آلاسکا برای سپری کردن تعطیلات تابستان به شهر ساحلی محل زندگی خاله‌اش برود و در آنجاست که با بلیکِ از خود راضی و مغرور آشنا می‌شود…

بی و بن شبیه یک زوج عالی به نظر می‌رسند، اما پس از اولین قرار شگفت‌انگیز، اتفاقی می‌افتد که جاذبه‌های آتشین و داغ آن‌ها را سرد می‌کند - تا زمانی که به‌طور غیرمنتظره‌ای در یک عروسی که در استرالیا برگزار می شود، این دو مجددا با یکدیگر روبرو می شوند. در این موقعیت آنها کاری را انجام می دهند که هر دو بزرگسال بالغی انجام می دهند: تظاهر به یک زوج خوشبخت بودن!

دو فرد افسرده در یک عروسی با هم ملاقات می‌کنند و در یک اتاق گیر می افتند. آنها موافقت می کنند که در مورد گذشته خود اعتراف کنند...

داستان فیلمنامه‌نویسی که پس از برخورد با همسایه‌اش، به خانه دوران کودکی‌اش بازگردانده می‌شود، جایی که متوجه می‌شود والدینش که مدت‌هاست مرده‌اند، زندگی می‌کنند و به همان سن روز مرگشان به نظر می‌رسند.

روایت برخورد دو جوان که به خیانت زناشویی و جنایت منجر می‌شود.

راهبه های قرون وسطایی با نام های الساندرا (الیسون بری)، فرناندا (اوبری پلازا) و گینورا (کیت میکوچی) که زندگی ساده ای را در کلیسای خود به پیش می برند. آنها روزهای خود را صرف روال رهبانی، جاسوسی کردن از یکدیگر و سرزنش کردن کارگران املاک می کنند. پس از یک نشست توهین آمیز که سبب رانده شدن دهقانان و روستاییان شد ...

وقتی شوهرش به طور غیرمنتظره ای می میرد، دنیای مارک به هم می ریزد و او و دو دوست صمیمی اش را به یک سفر روحی به پاریس می فرستد که برخی از حقایق سخت را که هر کدام باید با آنها روبرو شوند را آشکار می کند.

«بروک» (انیستن) و «گری» (وون) تصمیم می گیرند مثل دو دشمن در خانه جبهه بندی کنند و آن قدر بر مواضع خود پا بفشارند تا شاید یکی از آن دو به شکست اعتراف کند. اما «بروک» سرانجام پی می برد که در واقع برای تصاحب آپارتمان و متعلقاتش نیست که مبارزه می کند بلکه این همه به خاطر نجات رابطه اش با مردی است که زمانی او را عشق زندگی خود تصور می کرده است...

عکاس مد سی و هفت ساله ای به نام «رافی» (تورمن) که تازه از شوهرش جدا شده مرتب در جلسات روان درمانی «دکتر لیزا متسگر» (استریپ) شرکت می کند. او با مرد جوان بیست و سه ساله ای به نام «دیوید» (گرین برگ) آشنا می شود و با توصیه های «لیزا» رابطه ای صمیمانه با او برقرار می کند. اما بعد روشن می شود «لیزا» مادر «دیوید» است و از رابطه ی پسرش با «رافی» چندان رضایتی ندارد...

زن جوانی بیماری مهلک سرطان خود را پنهان می کند تا با شور و اشتیاقی که تا کنون نزیسته, باقیمانده عمرش را سپری کند.